برزنامه» گنجینه اعضاء » خوابگاه کوچک مردگان ده ...
راهم را گرفتم به سمت مسجد ، کسی مرده بود و تمام اهالی ده برای مجلس چهلم آن شخص به شام دعوت بودند ، حالم متناسب با شنیدن روضه و آه و ناله نبود ولی بسیار متناسب با خوردن شام بود پس سعی کردم دیرتر راه بیفتم. به محض ورودم به مسجد دیدم که همه در حال برداشتن مُهر هستند و همان موقع بود که یادم آمد مُهرم در مسجد نیست و مسجد را ترک کردم به این امید که برای خوردن شام برگردم .
دوباره راهم را گرفتم اما نمیدانم به کجا... گام پشت گام مسیر را دیدم ، هیچ آدمی در راه نبود فقط تیر برقها بود و من و سایه ... گام پشت گام مسیر را دیدم با چشمان بسته از واقعیات و با حواسی جمع در خیالات ... به نقطه ای رسیدم که دیگر تنها من بودم و تاریکی ، نقطه ای که خوابگاه کوچک مردگان ده بود.
دیگر هیچ هراسی از تاریکی و حیوانات درنده نداشتم؛ روی قبری خوابیدم و خیره شدم به آسمان ، آسمانی که ماهش مجالی به خودنمایی ستارگان نمیداد ، چشمانم روی ماه، مانده و خیالاتم روی ماه، زنده بود. دستانم هیجان یک بوسه را داشت و پاهایم قدرت حتی یک گام را نداشت ... خواستم از فضایم تصویری بگیرم که فهمیدم در چه تاریکی ای فرو رفتم ؛ به سمت تیر برق و سایه رفتم و تصویرم را گرفتم.
دیگر راهی به شام نداشتم و به سوی خانه رفتم .
دوباره راهم را گرفتم اما نمیدانم به کجا... گام پشت گام مسیر را دیدم ، هیچ آدمی در راه نبود فقط تیر برقها بود و من و سایه ... گام پشت گام مسیر را دیدم با چشمان بسته از واقعیات و با حواسی جمع در خیالات ... به نقطه ای رسیدم که دیگر تنها من بودم و تاریکی ، نقطه ای که خوابگاه کوچک مردگان ده بود.
دیگر هیچ هراسی از تاریکی و حیوانات درنده نداشتم؛ روی قبری خوابیدم و خیره شدم به آسمان ، آسمانی که ماهش مجالی به خودنمایی ستارگان نمیداد ، چشمانم روی ماه، مانده و خیالاتم روی ماه، زنده بود. دستانم هیجان یک بوسه را داشت و پاهایم قدرت حتی یک گام را نداشت ... خواستم از فضایم تصویری بگیرم که فهمیدم در چه تاریکی ای فرو رفتم ؛ به سمت تیر برق و سایه رفتم و تصویرم را گرفتم.
دیگر راهی به شام نداشتم و به سوی خانه رفتم .
فرستنده : علی طاهری برزی
برای ثبت نظر خود، باید ابتدا به سیستم وارد شوید
» نظرات
سید مهدی حسینی برزی -
۱۸ آبان ۱۳۹۲ ۲۲:۳۳
??? !!!